تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده بومی
شب درون آستین هامان.
می گذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار.
کوله بار از انعکاس شهرهای دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا می شد.
پای پوش ما که از جنش نبوت بود ما را با
نسیمی از زمین می کند.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر
می خواند.
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی
می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های آشنا با فقر
تا صفرای بیکران میرفت.
برفراز آبگیری خود بخود سرها همه خم شد
روی صورت های ما تبخیر می شد شب.
و صدای دوست می آمد به گوش دوست.